سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب نقره ای

 

حاتم طایی رو بروی آیینه نامادری سفید برفی که از بازار کهنه فروشهای سید اسماعیل خریده بود ایستاده بود. از آیینه پرسید: از من جوانمردتر و با همت تر دیده ای؟

آیینه نگاهی به هیکل ناموزون و شکم برآمده و کله کچل و چشمان ریز و عدسی حاتم کرد، خنده اش را خورد که مبادا صورتش موج دار شود و گفت: بله دیده ام!

حاتم طایی جا خورد، گفت: کجا؟ چه کسی؟ کِی؟

آیینه با ترس تصویر خارکنی را نشان داد که زیر آفتاب در صحرا مشغول جمع کردن خار بود.

حاتم طایی با اندیشه اینکه با بخششی کلان بتواند خارکن راتطمیع کند و جایگاه او را کسب کند راه صحرا را در پیش گرفت؛ در ضمن چند فیلم بردار و عکاس هم ضمیمه همراهانش کرد تا لحظه تاریخی کمک او به خارکن را ثبت کنند و او بتواند در انتخاباتی که در پیش داشتند از این سوژه بهره برداری تبلیغاتی بکند.

حاتم با لبخندی مصنوعی به سمت خارکن رفت و بسیار مهربان او را در آغوش گرفت و بخاطر رنجی که او کشیده بود اشک تمساح ریخت و گفت ای پیر خارکن زحمتکش، شما اینجا چه می کنید؟ به قصر محقر ما در شمیرانات تشریف بیاورید و در مهمانی ما شرکت فرمایید.

من در آنجا چهل شتر قربانی کرده، سران فتنه و بلا و اصلاحات نیز در آنجا حضور دارند و برای اصلاح امور شما مردمان زحمت کش تدبیری می اندیشند اگر بخواهید، ما شغل و پست و منصبی نیز در اختیار شما می گذاریم تا از زحمت بسیار آسوده شوید.

خارکن قدری به هیکل نا موزون حاتم نگاه کرد و دوباره مشغول کندن خارها شد. حاتم دور خارکن می گشت وهمه پست هایی که می توانست یا حتی نمی توانست را به خارکن پیشنهاد میکرد از مدیریت سایت خبرگزاری یا دبیری روزنامه های زنجیره ای یا معاونتها و مشاورهای تا مقام وزارت وغیره. اما خارکن بی اعتنا به لفاظّی حاتم همچنان خار می کند و زمزمه ای می کرد.

حاتم که حسابی کم آورده بود از در تهدید و تشر زدن وارد شد که: آقا شما با چه مجوزی داری خارها را می کنی من الان با دوستانم در اداره حفظ مراتع یا سازمان منابع طبیعی یا محیط بانی تماس می گیرم، برداشت شما غیر قانونی است... خارکن اما همچنان خارها را می کند و زمزمه می کرد.

حاتم دیگر به التماس افتاد و پشنهاد داد که پشته خار خارکن را با قیمت مناسب بخرد، اما هر چه قیمت را بالا می برد، خارکن راضی نمی شد. حاتم زیر لب به آیینه فحش و ناسزا می‌گفت و رقم ها را بالاتر می برد در نهایت یک چک میلیاردی بابت پشته خارها داد و با خود فکر کرد که در اغتشاشات پس از انتخابات می توان ازاین پشته خار استفاده کرد.

خارکن همچنان زمزمه می کرد حاتم پس از اینکه چند عکس تبلیغاتی دیگر با خارکن گرفت به خارکن گفت: حالا چی زمزمه می کنی؟

خارکن لبخند تلخی زد وگفت: هرکه نان از عمل خویش خورد        منت حاتم طایی نبرد

فردا صبح حاتم با عجله و چشمان پف کرده، جلوی آیینه جادویی ایستاد و پرسید: حالا چه کسی از من بخشنده تر است؟ و آیینه فقط تصویر خارکن را نشان داد در حالیکه چک میلیاردی جناب حاتم را به ستاد انتخاباتی رقیب حاتم اهدا می کرد.


نوشته شده در دوشنبه 89/7/19ساعت 6:45 عصر توسط گلاب خاتون نظرات ( ) | |

داشتم به این فکر می کردم که کاش وقت بیشتری برای زندگی داشتیم، الان که اندکی تا مرز سی سالگی فاصله دارم احساس می کنم که وقت زیادی را از دست دادم، دوران نابی رو، و از طرف دیگه وقت زیادی ندارم، هر وقت به این مسئله فکر می کنم ناخود آگاه هول برم می داره که عجله کن الان وقت تموم می شه و می گن ورقه ها بالا... اون وقت من می مونم و یه عالمه سئوالی که هنوز ننوشتم...

دوست دارم شما هم بگید احساستون چیه؟


نوشته شده در پنج شنبه 89/7/1ساعت 12:5 عصر توسط گلاب خاتون نظرات ( ) | |

کاش بیشتر به مرگ فکر می کردیم، تا وقتی اومد خودمون رو نبازیم، کاش بیشتر به مرگ فکر می کردیم تا ازش نترسیم و برای اونایی که رفتن ضجه نزنیم ، کاش می فهمیدیم مرگ پایان نیست سرآغاز یک راه جدیده، کاش می فهمیدیم که مرگ پایان کبوتر نیست!!!


نوشته شده در دوشنبه 89/5/18ساعت 7:35 عصر توسط گلاب خاتون نظرات ( ) | |

آخیش ... تموم شد...

امتحانامو می گم؛ تموم شد، یه نفس راحتی کشیدم، البته هنوز نمی تونم اسم فارغ التحصیل رو خودم بذارم چون هنوز یه امتحان نصفه و نیمه ـ که البته زیاد مهم نیست ـ مونده، در ضمن کارنامه هم نگرفتم، اگرچه کم و بیش می دونم نمراتم چند شده!

پایان نامه ام (همون واحد مقاله نویسی 2) هم هنوز دست استاد راهنمای سختگیر مهربان! است و ازش بی خبرم.

به هر حال بعد از 8 سال تحصیلات عالیه بالاخره می خوام یه نفس راحت بکشم و شب سر راحت روی بالش بذارم که دیگه امتحان کلاسی و هفتگی و ماهانه و سالانه و اصل و فرع ندارم!

خیلی خوشحال بودم، جو گیر شدم این یادداشت رو نوشتم تا شماهم تو خوشحالیم سهیم باشید، به اونایی که هنوز فارغ از تحصیل نشدن می گم:«اندکی صبر سحر نزدیک است»!!!!!!!!!!!!!

 

پیوست:

 البته من که نمی تونم آروم بشینم، تو فکرم که برم زبان انگلیسی یاد بگیرم، راستی به نظر شما کارشناسی ارشد شرکت کنم؟

خلاصه اینکه تا آخر دنیا، هر روز باید امتحان بدیم! راستی راستی دیگه فردا امتحان ندارم؟؟؟؟؟


نوشته شده در چهارشنبه 89/4/30ساعت 9:47 صبح توسط گلاب خاتون نظرات ( ) | |

یکی می گفت خوشبختی یه احساسه، مادی نیست معنویه، یعنی آدمی که احساس خوشبختی نکنه ثروت عالم رو هم که داشته باشه، بهترین موقعیت اجتماعی، سیاسی، فرهنگی ، اقتصادی ... روهم که داشته باشه، بدبخته!! ولی در عوض کسی که احساس خوشبختی کنه، حتی اگر شب سر گرسنه رو زمین نذاره، بازم خوشبخته، تازه این خوشبختی وقتی تکمیل می شه که به خاطرش خدا رو هم شکر کنه.

حالا من فکر می کنم که خوشبختم، چون اگه هیچی نداشته باشم، خدا رو دارم؛ اصلا اونی که خدا‌رو نداره چی داره و اونی که  خدا رو داره چی نداره؟!!

خدایا! بخاطر داده و نداده و گرفته ات شکر، که داده‌ات نعمت، نداده‌ات حکمت و گرفته‌ات امتحانه!

خدایا! با تکیه به تو جوونه زدم، تکیه گاهم رو ازم نگیر، خودتو ازم نگیر!


نوشته شده در یکشنبه 89/4/27ساعت 12:5 عصر توسط گلاب خاتون نظرات ( ) | |


Design By : Pichak